برشی از کتاب «کاش برگردی» | خندهام گرفت!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، کتاب «کاش برگردی»، در نگاهی تازه، داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم را از زبان مادر شهید به روایت مینشیند و در صفحات مختلف، نکات تربیتی یک زندگی ساده را با روایتی داستانی و جذاب تقدیم خوانندگان میکند.
این کتاب به قلم رسول ملاحسنی و توسط انتشارات شهید کاظمی چاپ شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «... ذکریا پشت سر من داخل آشپزخانه آمد و بچگی هر وقت حرف مهمی داشت آنقدر دور من میچرخید تا بالاخره قفل زبانش را باز کند و حرفش را بزند آن روز هم از همان روزها بود مدام با وسایل آشپزخانه ورمیرفت و کابینتها را باز و بسته میکرد من که متوجه حالاتش بودم پرسیدم چیزی میخواهی بگی پسرم ذکریا زیر بار نرفت و گفت «نه ننه اومدم ببینم اگه کمک لازم دارید کنار دستتون باشم.
خندهام گرفت گفتم الان چندمین باره که داری کابینتا رو باز و بسته میکنی. مشخصه یه حرفی توی گلوت گیر کرده پول میخوای؟ ذکریا بشقابها را جابهجا کرد و خودش روی اوپن نشست و گفت نه بابا پول میخوام چه کار؟ یه حرفی میخوام بزنم، ولی سختمه. درحالی که لیوان آب برای خودم پر کرده بودم مشکوک نگاهش کردم گفتم چی شده اتفاقی افتاده؟
کمی صبر کرد و بعد بدون مقدمه گفت من میخوام زن بگیرم! تا این را گفت همان قُلپ آبی که سر کشیده بودند به گلوم پرید. چند لحظهای نفسم بند اومد بالاخره با کلی سرفه و در حالی که ذکریا داشت پشتم را ماساژ میداد زبانم به کار افتاد و پرسیدم زن؟ حرفهای خندهدار نزن ذکریا!
خیلی جدی گفت چرا خندهدار؟ من تصمیمو گرفتم و میخوام ازدواج کنم گفتم آخه پسر خوب درستو که فقط تا دیپلم خوندی. سربازی که نرفتی. شغل درست و حسابی هم که نداری ما هم که نه پساندازی داریم، نه خونه اونقدر بزرگه که بتونیم تو رو یه جا سر و سامان بدیم. اصلا فکر کردی که عروسی کنی، کجا میخوای زندگی کنی؟ تصمیم ذکریا خیلی جدیتر از این حرفها بود در جواب گفت اگر مشکل خدمت سربازیه. من همین فردا میرم دفترچه اعزام میگیرم، ولی شما به بابا بگو که در جریان باشه ...»